بهترین لحظات زندگی ما

اولین حضور رسمی آوا در دفتر خانه 28/11/89

بعداز هفت خان رستم و از ساعت هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بدو بدو کردن مدارک کامل شد و رفت که پاسپورت شما رو پست بفرسته درب منزل وای که چه میکردی برای خودت محیط خشک اداری رو کرده بودی یه پا کودکستان از مدیر وکارمند وبگیر تا ارباب رجوع همه در خدمت شما بودن منو مجتبی هم که دیگه نگو ،...       ...
7 اسفند 1389

موفقیت مامان

بله خانم خانمم بلاخره موفق شدم عکسای خوشکل شما رو براتون ثبت کنم آره عزیز دلم برام خیلی سخت بود ولی به خاطر شما نازنین دختر گلم الان خوشحالم آخه میدونی قشنگم من روی یادگاری اونم عکس وفیلم خیلی حساسم واین حساسیت من اوضاع رو خراب کرده برای اینکه هر چی عکس و فیلم داریم هر دفعه به نوعی یا خراب میشن ویا نابود دوره نوزادی شما من از لحظه لحظه های زندگیت فیلمو عکس میگرفتم تحت هر شرایطی که بود هر روز اینکارو میکردم ولی چند وقت پیش زمانی که هارد به لپتابم وصل بوده ویندوز بدون هماهنگی شروع به اپدیت می کنه و از هارد بعنوانه پشتیبان استفاده میکنه وهمه چیزو فورمت میکنه بیچاره شدم جایی نمونده بود که نرفته باشم وپیگیر ریکاوریه هارد نشده باشم ولی به عل...
7 اسفند 1389

چهار شنبه 4/12/89 ساعت 24:26

حالت اصلا خوب نیست دختر نازم هیچی هم نمی خوری اگر هم بخوری همشو بر میگردونی الهی بگردم که با یه سرما خوردگی نی نیه نازم انقدر حساس و ضعیف میشه ،بردیمت بیرون وقتی بیرونیم از ذوقت که بیرونی کمی بهتر بودی رفتیم بهار مجتبی برات کلی اسباببازی با مزه خرید،با فروشنده ها کلی بازی کردی و از دیدن بچه های دیگه هم خوشحال بودی مجتبی برات یه سرویس غذا خوریه جدید خرید که شاید به هوای اون بشه یه چیزی بدیم بخوری که هنوز نرسیده لیوانشو شکوندی،چند ساعتی میشد که شیر نخورده بودی می خواستم ببینم میشه بهت غذا بدیم ،رفتیم فارسی وچندجور غذا گرفتیم کلی تلاش کردیم تا  یکم لازانیا خوردی بعدشم تو خونه همشو پس دادی،خدا کنه زودتر خوب بشی باید واکسن بزنی گلم...
7 اسفند 1389

جمعه 6/12/89

صبح بعد از صبحانه از خونه بابا اومدیم که بریم کمی خرید کنیم ماشاال... چه خبر بود انگار تظاهراته همه تو خیابونا بودن کلی گشتیم چند تا خرید جزئی کردیمو اومدیم خونه توی کل مسیر شما خواب بودی الهی بگردم که داروها انقدر بیحالت میکنه ،توی خونه هم یا خواب بودی و یا انقدر گریه می کردی که استفراغ می شدی دوباره به دکتر گفتم که بیاد(اومد و گفت که این سیکل بیماری رو باید بگذرونی و دو سه روز دیگه خوب میشی)خدا کنه،ما که اصلا تاقت نداریم اینطوری ببینیمت خودمون داریم دق می کنیم.    ...
7 اسفند 1389

پنجشنبه ۷/۱۱/۸۹ ساعت 1:55

سلام دختر گلم تو بهترين توي خواب نازي البته بعد از كلي نق نق و ناسازگاري كه باعث بي خوابي منم شد اميد وارم خوب بخوابي و خوابهاي شيرين ببيني و صبح مهربونتر از خواب بيدار شي هر چند كه تو عسلم دختر مهربوني هستي ولي مدتيه كه هم من خستم وهم تو شيطون ومتوقع شدي ميدونم اين تقصير تو نيست و مقصر خودمم كه فعاليت ودرگيريهامو زياد كردم واز طرفي هم دست تنهام چون خدمتكارو رد كردم ،ميدونم كه تو هم احتياج به توجه داري ولي آوا جونم به خدا ماماني زيادي خسته شده واين از توانائيهاش كم ميكنه اميدوارم بتوني دركم كني وكمي هم آرومتر باشي دردونه نازنينم.  ...
4 اسفند 1389

شنبه 9/11/89 ساعت 22:40

  سلام دختر گلم ،امروز حتي توان ندارم برات بنويسم ولي مينويسم كه يادت نره چكار مي كردي،ديشب دمار از روزگارمون در آوردي هممونو زابرا كرده بودي ماماني و بابايي من و بابات وخوابزده كردي بعدش با هزار جور ادفار آتيش بس دادي تا بعد ،من بنده خدا هم ساعت ۵:۰۰ بيدار شدم ورفتم سر كلاس موقعي هم كه برگشتم بابايي لطف كرد تو خواب قافل گيرت كرد به تلافي ديشب و تو هم افتادي به جونمون حالا جيغ وداد نكن وكي بكن واي...    بيچاره بابات كه تاآروم نشدي نرفت و وقتي هم كه رفت تو مونديو منو يگالمه ريختو پاش شما  امروز آگهي داشتم براي خدمتكار و تو هم حسابي با خانومهايي كه ميومدن براي مصاحبه خوش گذروندي تازه خجالت هم كشيده...
4 اسفند 1389

جمعه ۸/۱۱/89 ساعت 20:25

  من دارم برات مینویسم تو وبابا هم پائین آپارتمان رفتین ملاقات عمه و پسر عمه هات اومدن تا تو  رو ببینن وچون قبلا اطلاع نداده بودن بالا نیومدن خانواده محترمی هستن هر چند من دوست داشتم که توی یه موقعییت بهتر میومدن و من هم میتونستم به خوبی پذیرای وجودشون باشم ولی گفتم که خدمتکار نداریم ومامانی وبابایی هم اینجان بابایی مدتیه که به دلیل وخیم شدن حال عمومیش نمی تونه بره سر کار و اومده که پیش تو باشه مامان هم بعد از ظهر بعد از ساعات اداریش میاد اینجا تا به من کمک کنه آوا جونم امیدوارم بخاطر تو هم که شده خدا بهم کمک کنه تا بتونم یه آدم خوبو استخدام کنم آخه نمی تونم گل دخترمو دست هر کسی بسپارم در هر صورت امید وارم ...
4 اسفند 1389

تلاش بي ثمر من براي عكساي نازنين دختر گلم

دختر گلم الان كه دارم برات مينويسم  شما نازنين من  روي ميز كار من نشسته اي و به متني كه مينويسم و آروم براي شما ميخونم گوش مي دي و با كلمات قشنگي كه از لباي نازت جاري مي شه جواب منو مي دي يه نصفه سيب هم دستت گرفتي و مزه مزه هم مي كني تازه خرده دهنياتو هم تعارف ميكني عزيز دلم الان مدتيه كه خيلي دلم ميخواد عكساي نازتو زمينه نوشته هام كنم ولي موفق نبودم امروز ساعتها درگير  همين كار بودم ولي عكسها از اندازه استاندارد خارج بودن و نشد الان ساعت ۱۲:۱۵ ومن ۶:۰۰صبح بايد برم كلاس پس خانوم گلم مي رم تا فرستي دوباره كه بيامو بازم تلاش كنم كه انشاالله بشود   ...
4 اسفند 1389

اولين برف بازي دختر گلم

اين اولين برخورد تو با برفه توي يه هواي سرد زمستوني در ديزين آوا جان من اونروز با شما نبودم شما با مامانيو باباييو بابا رفته بوديد ولي ميگن كه اصلا دوست نداشتي توي برفا بموني براي همين زود برگشتن خونه تا شما آروم بشين ،البته دختر گلم اين چندومين بار بوده كه شما دختر گلم توي زمستونو سرما بيرون رفتي ولي هميشه توي ماشين بودي واين اولين باره كه شما روي برفا ايستادي نازنينم  ...
4 اسفند 1389