بهترین لحظات زندگی ما

شنبه 9/11/89 ساعت 22:40

1389/12/4 15:03
نویسنده : نرگس
181 بازدید
اشتراک گذاری

  سلام دختر گلم ،امروز حتي توان ندارم برات بنويسم ولي مينويسم كه يادت نره چكار مي كردي،ديشب دمار از روزگارمون در آوردي هممونو زابرا كرده بودي ماماني و بابايي من و بابات وخوابزده كردي بعدش با هزار جور ادفار آتيش بس دادي تا بعد ،من بنده خدا هم ساعت ۵:۰۰ بيدار شدم ورفتم سر كلاس موقعي هم كه برگشتم بابايي لطف كرد تو خواب قافل گيرت كرد به تلافي ديشب و تو هم افتادي به جونمون حالا جيغ وداد نكن وكي بكن واي...  

بيچاره بابات كه تاآروم نشدي نرفت و وقتي هم كه رفت تو مونديو منو يگالمه ريختو پاش شما  امروز آگهي داشتم براي خدمتكار و تو هم حسابي با خانومهايي كه ميومدن براي مصاحبه خوش گذروندي تازه خجالت هم كشيده بودي مثله يه پيشيه ناز ملوس ميدوييديو ميومدي سرتو ميزاشتي رو پاي منويواشكي نگاه مي كردي  
 بعد از ظهر هم كلي با فرشته و عزيز تو اووو گفتگو كردي راستي انقدر بالا وپايين كردي كه از روي ميز تحرير شيرجه با دستات رفتي رو سنگهاي كف خونه خدا رو شكر چيزيت نشد فقط ترسيدي  بعد هم ماماني باعجله از سر كارش اومد تا من بتونم برم كلاس البيه ديگه خواب بودي كه من رفتم وقتي هم كه اومدم بدوبدو پريدي تو بغلم ،الانم كه تازه از حموم با بابايي اومديو سرو مرو غبراق يپر بپر مي كني،خدا بدادمون برسه تاصبح

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)