بهترین لحظات زندگی ما

شعر کمیک

                      عاقبت چت به روایت طنز.....       شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت را بگو،من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد ز دست عاشقی صد داد و بیداد بگفت هاله ز موهای کمندش کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من  خیلی فریباست  ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم به او من کم کم عادت می نمو...
13 اسفند 1389

دوست دارم

دوست دارم به زبان های مختلف دنیا.....   یونانی                         S'ayapo philo Su روسی                               Ya vas liubli   پرتقالی                          ...
13 اسفند 1389

دوشنبه 9/12/89

آوا جونو عمر من دختر قشنگم الان چند روزی میشه که برنامه هامو کنسل کردم تا بطور کامل درخدمت شما نازنین گلم باشم تا زودتر حالت خوب بشه عزیز دلم از اینکه توی لحظه های شیرین زندگیت شریکم واقعا خوشحالم و مادام خدا رو ستایش میکنم که موهبتی الاهی به ما عطا کرده و یکی از محبوبترین فرشته های آسمونشو به ما سپرده تا با یکی از والا ترین حسهای آفرینش اجین شویم دختر گلم برای اینکه خوب استراحت کنی آوردمت روی تخت خودمو تمام اسباببازیهات وریختم دور وبرت که جات گرم ونرمو راحت باشه و وقتی خسته شدی همینجا بخوابی ،منم با لبتابمم کنارت نشستمو برات مینویسم بدم نشد اگه این چند وقته نتونستم کارهای خو...
9 اسفند 1389

شنبه 7/12/1389

هنوز کسالت داری وبشدت بیقراری می کنی برای اینکه همراه با سرماخوردگی دندونتم داره در میاد              امروز مجتبی خیلی زود اومد تا از شما فرشته کوچولوی بی حال مراقبت کنه تو هم حسابی چسبیدی بهش ونمیذاری جم بزنه داشت آماده میشد که ببرت بیرون انقدر گریه کردی که کلی بالا آوردی بعدش هم که فهمیده بودی می خواید برید بیرون دیگه آروم نشدی تا بردت گردش وشما هم زودی خوابت برده بود و برگشتید هر چند که چند دقیقه بعد سناریوی ما دوباره شروع شد آوا جونم دختر گلم انقدر ما رو درگیر احوالاتت کردی که من حتی فراموش کردم کلاس دارم یک ساعت از وقتم گذشته بود که تماس گرفتم واز استادم عذر خوا...
8 اسفند 1389

اولین برخورد آوا با شن و دریا

 چند روز تعطیلات بود و تولد مامان هم بود برای همین زودتر رفته بودن شمال ومدام زنگ میزدن که ما هم بریم،وقتی تعطیلات میشه همه شهرای اطراف بشدت شلوغ میشن وفقط تهران خلوته برای همین من اصلا دوست ندارم از شهر بیرون برم دوست دارم از آرامش شهر لذت ببرم ولی چند روز پشت سر هم تعطیل بود و حوصلمون هم سر میرفت بلاخره راه افتادیمو رفتیم این اولین مسافرت کنار دریای شما نیست  ماقبلا زیاد شما رو کنار دریا بردیم ولی این اولین بار که شما هم آب دریا وهم شنها رو لمس میکنی وچقدر هم که شگفت زده ونگرانی...                   &...
7 اسفند 1389

ابیانه 17/2/1389

هفدهم اردیبهشت روز تولد من بود از اونجایی که شکوفه های محمدی هم اردیبهشت جوانه میزنند ومن خیلی دوسشون دارم و دوست داشتم که گلاب گیری رو هم ببینم به مناسبت تولد من مجتبی بردمون کاشان و ابیانه باباومامانمم بودن،گلاب گیری رو دیدیمو رفتیم که بریم نیاسر ولی کوه ریزش کرده بود و راه رو بسته بودن ما هم رفتیم ابیانه خیلی جالب انگار که ده پیرزنهای مجرد بود تا چشم کار میکرد پیرزنها با لباسها وروسری های گل گلی ردیف نشسته بودن وبه ازدهام جمعیت نگاه میکردن ده زیبایی بود انگار که رفته بودیم توی کتاب قصه ها،لواشک و  آشهای خوشمزه ای هم داشتن بعد از اینکه بطور کامل از سلامت وبهداشتش مطمئن شدم برای اولین بار کمی هم به شما دادیم ...
7 اسفند 1389

گلچینی از گذشته و حال

     خوشگل نازنينم هزار هوارتا بوس ماچ دختر نازنینم امروز بعد از کلی تلاش با کمک مدیریت نی نی تونستیم وبلاگ شما خانوم زیبا رو باز کنیم عزیز دلم امیدوارم دوسش داشته باشی وبتونی ازش استفاده کنی. خانم کوچولوی ما در روز  دوشنبه ۲/۶/۱۳۸۸ ساعت۱۰:۳۰                             بدنیا اومد و با صدای ظریف و آرامش دل همهمونو به لرزه انداخت دختر گلم اون موقع که هنوز به دنیا نیومده بودی به هیچوجه نمیتونستم تصور کنم که وقتی بدنیا میای چقدر می...
7 اسفند 1389

سرما خوردگیه بی موقع چهارشنبه 4/12/89

نمی دونم چرا هر وقت موقع واکسن زدنت میشه سرما می خوری؟ کلی مواظبت بودم که مریض نشی آخرش هم با یه بی توجهی ساده سرما خوردی،دیروز داشتم با فرشته و عزیز صحبت می کردم و تو حمام بودی مجتبی هر چی صدام کرده متوجه نشدم و خودش لباساتو تنت میکنه تو هم همون موقع خوابیده بودی ومن ندیدمت شب وقتی متوجه شدم که لباسات کم بوده دیگه کار از کار گذشته بود وشما سرفه می کردی گلم راستی دایی مرتضی هم بعد از سی سال و اندی دوری از کشور و خانواده اومده تا عید و اینجا باشه چشم عزیز روشن که بلاخره داداششو دید(مرتضی برادر مادر بابائییه،یعنی عزیز من ومدتها گمش کرده بودند و مدتیه که پیداش کردن و حالا ایرانه ولی هنوز آمادگیه مواجه شدن با فامیلو نداره...
7 اسفند 1389

به نام من به کام تو شنبه 1/12/89

امروز ظهر مجتبی زنگ زد وگفت چیزی نخورید و حاضر باشید میام دنبالتون میریم بیرون کار داریم منم که کارامو کرده بودم وشما رو هم تازه از حمام آورده بودم زود آماده شدم ورفتیم پائین مجتبی هم رسیده بود کمی حرکت کرد وگفت که میخواد یه چیز خوب برام بخره چند تا از چیزایی رو که میدونست دوست دارم گفت وانتخابو گذاشت به عهده خودم یکی از انتخابا هم دوربین بود دختر نازم من چندتا دوربین عالی دیجیتالی دارم ولی دلم می خواست عکسای پرترتم خودم بندازم برای همین از چیزایی که می خواستم گذشتم تا لحظه های ناب دخترمو با دست خودم ثبت کنم خلاصه بعد از کلی پرس و جو نتیجه گرفتیم که باید از یه متخصص کمک بگیریم رفتیم آتلیه استاد جهانگیری یکی از استادایه بنامه عکاس...
7 اسفند 1389

اولین عکس پرسنلی آوا

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شیم تا قبل از ظهر برسیم به محضرو غیره ولی من اصلا نتونستم بخوابم برای اینکه توی روز یا شما اجازه نمی دی ویا خودم کار دارم  بنابر این مجبورم شبا به کارهای شخصیم رسیدگی کنم امروز هم از اون موقه ها شد بهر حال مجتبی رو هم بیدار کردمو رفتیم دنبال کارای پاس شما وای که چه خبره تو این ارگانهای بی قانونو برنامه کشور ما بابامونو آوردن جلو چشامون  رفتیم محضر ،بانک ،عکاسی ،محضر ،بانک...آخرشم هیچی و دوباره فردا ولی شما خوب خوش گذروندی اولین عکس پرسنلی تونو اونم فوری گرفتی و برای خودت می دوئیدی تو پیاده روهای ناهموارو خیس  از سر تا پاتم گلی کردی،با اینکه تازه تو خیابون راه میری ولی نمی ذاری کسی دستتو بگ...
7 اسفند 1389