جمعه 6/12/89
صبح بعد از صبحانه از خونه بابا اومدیم که بریم کمی خرید کنیم ماشاال... چه خبر بود انگار تظاهراته همه تو خیابونا بودن کلی گشتیم چند تا خرید جزئی کردیمو اومدیم خونه توی کل مسیر شما خواب بودی الهی بگردم که داروها انقدر بیحالت میکنه ،توی خونه هم یا خواب بودی و یا انقدر گریه می کردی که استفراغ می شدی
دوباره به دکتر گفتم که بیاد(اومد و گفت که این سیکل بیماری رو باید بگذرونی و دو سه روز دیگه خوب میشی)خدا کنه،ما که اصلا تاقت نداریم اینطوری ببینیمت خودمون داریم دق می کنیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی