بهترین لحظات زندگی ما

شنبه 9/11/89 ساعت 22:40

  سلام دختر گلم ،امروز حتي توان ندارم برات بنويسم ولي مينويسم كه يادت نره چكار مي كردي،ديشب دمار از روزگارمون در آوردي هممونو زابرا كرده بودي ماماني و بابايي من و بابات وخوابزده كردي بعدش با هزار جور ادفار آتيش بس دادي تا بعد ،من بنده خدا هم ساعت ۵:۰۰ بيدار شدم ورفتم سر كلاس موقعي هم كه برگشتم بابايي لطف كرد تو خواب قافل گيرت كرد به تلافي ديشب و تو هم افتادي به جونمون حالا جيغ وداد نكن وكي بكن واي...    بيچاره بابات كه تاآروم نشدي نرفت و وقتي هم كه رفت تو مونديو منو يگالمه ريختو پاش شما  امروز آگهي داشتم براي خدمتكار و تو هم حسابي با خانومهايي كه ميومدن براي مصاحبه خوش گذروندي تازه خجالت هم كشيده...
4 اسفند 1389

جمعه ۸/۱۱/89 ساعت 20:25

  من دارم برات مینویسم تو وبابا هم پائین آپارتمان رفتین ملاقات عمه و پسر عمه هات اومدن تا تو  رو ببینن وچون قبلا اطلاع نداده بودن بالا نیومدن خانواده محترمی هستن هر چند من دوست داشتم که توی یه موقعییت بهتر میومدن و من هم میتونستم به خوبی پذیرای وجودشون باشم ولی گفتم که خدمتکار نداریم ومامانی وبابایی هم اینجان بابایی مدتیه که به دلیل وخیم شدن حال عمومیش نمی تونه بره سر کار و اومده که پیش تو باشه مامان هم بعد از ظهر بعد از ساعات اداریش میاد اینجا تا به من کمک کنه آوا جونم امیدوارم بخاطر تو هم که شده خدا بهم کمک کنه تا بتونم یه آدم خوبو استخدام کنم آخه نمی تونم گل دخترمو دست هر کسی بسپارم در هر صورت امید وارم ...
4 اسفند 1389

تلاش بي ثمر من براي عكساي نازنين دختر گلم

دختر گلم الان كه دارم برات مينويسم  شما نازنين من  روي ميز كار من نشسته اي و به متني كه مينويسم و آروم براي شما ميخونم گوش مي دي و با كلمات قشنگي كه از لباي نازت جاري مي شه جواب منو مي دي يه نصفه سيب هم دستت گرفتي و مزه مزه هم مي كني تازه خرده دهنياتو هم تعارف ميكني عزيز دلم الان مدتيه كه خيلي دلم ميخواد عكساي نازتو زمينه نوشته هام كنم ولي موفق نبودم امروز ساعتها درگير  همين كار بودم ولي عكسها از اندازه استاندارد خارج بودن و نشد الان ساعت ۱۲:۱۵ ومن ۶:۰۰صبح بايد برم كلاس پس خانوم گلم مي رم تا فرستي دوباره كه بيامو بازم تلاش كنم كه انشاالله بشود   ...
4 اسفند 1389

اولين برف بازي دختر گلم

اين اولين برخورد تو با برفه توي يه هواي سرد زمستوني در ديزين آوا جان من اونروز با شما نبودم شما با مامانيو باباييو بابا رفته بوديد ولي ميگن كه اصلا دوست نداشتي توي برفا بموني براي همين زود برگشتن خونه تا شما آروم بشين ،البته دختر گلم اين چندومين بار بوده كه شما دختر گلم توي زمستونو سرما بيرون رفتي ولي هميشه توي ماشين بودي واين اولين باره كه شما روي برفا ايستادي نازنينم  ...
4 اسفند 1389