شنبه 9/11/89 ساعت 22:40
سلام دختر گلم ،امروز حتي توان ندارم برات بنويسم ولي مينويسم كه يادت نره چكار مي كردي،ديشب دمار از روزگارمون در آوردي هممونو زابرا كرده بودي ماماني و بابايي من و بابات وخوابزده كردي بعدش با هزار جور ادفار آتيش بس دادي تا بعد ،من بنده خدا هم ساعت ۵:۰۰ بيدار شدم ورفتم سر كلاس موقعي هم كه برگشتم بابايي لطف كرد تو خواب قافل گيرت كرد به تلافي ديشب و تو هم افتادي به جونمون حالا جيغ وداد نكن وكي بكن واي... بيچاره بابات كه تاآروم نشدي نرفت و وقتي هم كه رفت تو مونديو منو يگالمه ريختو پاش شما امروز آگهي داشتم براي خدمتكار و تو هم حسابي با خانومهايي كه ميومدن براي مصاحبه خوش گذروندي تازه خجالت هم كشيده...
نویسنده :
نرگس
15:03