بهترین لحظات زندگی ما

سرما خوردگیه بی موقع چهارشنبه 4/12/89

نمی دونم چرا هر وقت موقع واکسن زدنت میشه سرما می خوری؟ کلی مواظبت بودم که مریض نشی آخرش هم با یه بی توجهی ساده سرما خوردی،دیروز داشتم با فرشته و عزیز صحبت می کردم و تو حمام بودی مجتبی هر چی صدام کرده متوجه نشدم و خودش لباساتو تنت میکنه تو هم همون موقع خوابیده بودی ومن ندیدمت شب وقتی متوجه شدم که لباسات کم بوده دیگه کار از کار گذشته بود وشما سرفه می کردی گلم راستی دایی مرتضی هم بعد از سی سال و اندی دوری از کشور و خانواده اومده تا عید و اینجا باشه چشم عزیز روشن که بلاخره داداششو دید(مرتضی برادر مادر بابائییه،یعنی عزیز من ومدتها گمش کرده بودند و مدتیه که پیداش کردن و حالا ایرانه ولی هنوز آمادگیه مواجه شدن با فامیلو نداره...
7 اسفند 1389

به نام من به کام تو شنبه 1/12/89

امروز ظهر مجتبی زنگ زد وگفت چیزی نخورید و حاضر باشید میام دنبالتون میریم بیرون کار داریم منم که کارامو کرده بودم وشما رو هم تازه از حمام آورده بودم زود آماده شدم ورفتیم پائین مجتبی هم رسیده بود کمی حرکت کرد وگفت که میخواد یه چیز خوب برام بخره چند تا از چیزایی رو که میدونست دوست دارم گفت وانتخابو گذاشت به عهده خودم یکی از انتخابا هم دوربین بود دختر نازم من چندتا دوربین عالی دیجیتالی دارم ولی دلم می خواست عکسای پرترتم خودم بندازم برای همین از چیزایی که می خواستم گذشتم تا لحظه های ناب دخترمو با دست خودم ثبت کنم خلاصه بعد از کلی پرس و جو نتیجه گرفتیم که باید از یه متخصص کمک بگیریم رفتیم آتلیه استاد جهانگیری یکی از استادایه بنامه عکاس...
7 اسفند 1389

اولین عکس پرسنلی آوا

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شیم تا قبل از ظهر برسیم به محضرو غیره ولی من اصلا نتونستم بخوابم برای اینکه توی روز یا شما اجازه نمی دی ویا خودم کار دارم  بنابر این مجبورم شبا به کارهای شخصیم رسیدگی کنم امروز هم از اون موقه ها شد بهر حال مجتبی رو هم بیدار کردمو رفتیم دنبال کارای پاس شما وای که چه خبره تو این ارگانهای بی قانونو برنامه کشور ما بابامونو آوردن جلو چشامون  رفتیم محضر ،بانک ،عکاسی ،محضر ،بانک...آخرشم هیچی و دوباره فردا ولی شما خوب خوش گذروندی اولین عکس پرسنلی تونو اونم فوری گرفتی و برای خودت می دوئیدی تو پیاده روهای ناهموارو خیس  از سر تا پاتم گلی کردی،با اینکه تازه تو خیابون راه میری ولی نمی ذاری کسی دستتو بگ...
7 اسفند 1389

اولین حضور رسمی آوا در دفتر خانه 28/11/89

بعداز هفت خان رستم و از ساعت هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بدو بدو کردن مدارک کامل شد و رفت که پاسپورت شما رو پست بفرسته درب منزل وای که چه میکردی برای خودت محیط خشک اداری رو کرده بودی یه پا کودکستان از مدیر وکارمند وبگیر تا ارباب رجوع همه در خدمت شما بودن منو مجتبی هم که دیگه نگو ،...       ...
7 اسفند 1389

موفقیت مامان

بله خانم خانمم بلاخره موفق شدم عکسای خوشکل شما رو براتون ثبت کنم آره عزیز دلم برام خیلی سخت بود ولی به خاطر شما نازنین دختر گلم الان خوشحالم آخه میدونی قشنگم من روی یادگاری اونم عکس وفیلم خیلی حساسم واین حساسیت من اوضاع رو خراب کرده برای اینکه هر چی عکس و فیلم داریم هر دفعه به نوعی یا خراب میشن ویا نابود دوره نوزادی شما من از لحظه لحظه های زندگیت فیلمو عکس میگرفتم تحت هر شرایطی که بود هر روز اینکارو میکردم ولی چند وقت پیش زمانی که هارد به لپتابم وصل بوده ویندوز بدون هماهنگی شروع به اپدیت می کنه و از هارد بعنوانه پشتیبان استفاده میکنه وهمه چیزو فورمت میکنه بیچاره شدم جایی نمونده بود که نرفته باشم وپیگیر ریکاوریه هارد نشده باشم ولی به عل...
7 اسفند 1389

چهار شنبه 4/12/89 ساعت 24:26

حالت اصلا خوب نیست دختر نازم هیچی هم نمی خوری اگر هم بخوری همشو بر میگردونی الهی بگردم که با یه سرما خوردگی نی نیه نازم انقدر حساس و ضعیف میشه ،بردیمت بیرون وقتی بیرونیم از ذوقت که بیرونی کمی بهتر بودی رفتیم بهار مجتبی برات کلی اسباببازی با مزه خرید،با فروشنده ها کلی بازی کردی و از دیدن بچه های دیگه هم خوشحال بودی مجتبی برات یه سرویس غذا خوریه جدید خرید که شاید به هوای اون بشه یه چیزی بدیم بخوری که هنوز نرسیده لیوانشو شکوندی،چند ساعتی میشد که شیر نخورده بودی می خواستم ببینم میشه بهت غذا بدیم ،رفتیم فارسی وچندجور غذا گرفتیم کلی تلاش کردیم تا  یکم لازانیا خوردی بعدشم تو خونه همشو پس دادی،خدا کنه زودتر خوب بشی باید واکسن بزنی گلم...
7 اسفند 1389

جمعه 6/12/89

صبح بعد از صبحانه از خونه بابا اومدیم که بریم کمی خرید کنیم ماشاال... چه خبر بود انگار تظاهراته همه تو خیابونا بودن کلی گشتیم چند تا خرید جزئی کردیمو اومدیم خونه توی کل مسیر شما خواب بودی الهی بگردم که داروها انقدر بیحالت میکنه ،توی خونه هم یا خواب بودی و یا انقدر گریه می کردی که استفراغ می شدی دوباره به دکتر گفتم که بیاد(اومد و گفت که این سیکل بیماری رو باید بگذرونی و دو سه روز دیگه خوب میشی)خدا کنه،ما که اصلا تاقت نداریم اینطوری ببینیمت خودمون داریم دق می کنیم.    ...
7 اسفند 1389

پنجشنبه ۷/۱۱/۸۹ ساعت 1:55

سلام دختر گلم تو بهترين توي خواب نازي البته بعد از كلي نق نق و ناسازگاري كه باعث بي خوابي منم شد اميد وارم خوب بخوابي و خوابهاي شيرين ببيني و صبح مهربونتر از خواب بيدار شي هر چند كه تو عسلم دختر مهربوني هستي ولي مدتيه كه هم من خستم وهم تو شيطون ومتوقع شدي ميدونم اين تقصير تو نيست و مقصر خودمم كه فعاليت ودرگيريهامو زياد كردم واز طرفي هم دست تنهام چون خدمتكارو رد كردم ،ميدونم كه تو هم احتياج به توجه داري ولي آوا جونم به خدا ماماني زيادي خسته شده واين از توانائيهاش كم ميكنه اميدوارم بتوني دركم كني وكمي هم آرومتر باشي دردونه نازنينم.  ...
4 اسفند 1389