بهترین لحظات زندگی ما

ملاقات با دایی پنجشنبه 5/12/19

صبح که بیدار شدم مجتبی نبودو تو هم اصلا خوب نبودی سریع زنگ زدم مجتبی و اون بنده خدا هم که کار خونه بود گفت که همین الان میام منم زنگ زدم که دکتر بیاد برای اینکه بهتر وراحت تر استراحت کنی تلفنها رو بردم توی اتاق کار گذاشتم که یه وقت با صدای زنگاشون اذیت نشی خیلی بهونه گیری می کردی           منم گوشی رو آوردم که به شهر قصه زنگ بزنم تا برات شعر بخونه ولی تاثیری نداشت برای همین زنگ زدم به بابام تا شاید آروم بگیری که خدا رو شکر آروم شدی بابا می گفت که چندین بار همه زنگ زدن ونگران شدن از اینکه چرا هیچکدوم از گوشی ها رو جواب نمی دیم،دایی قراره بیاد خونه بابا و خواسته که ما هم باشیم ،دوست داشتم ...
26 اسفند 1389

پنجشنبه 12/12/89

امروز صبح چند نفر اومدن برای نظافت    و.. با صدای زنگشون بیدار شدیم  و امروزمونم با خونه تکونی شروع شد ،وای که چقدر خسته ام ودر عین حال خوشحال ،برای تر وتازه شدن هوای خونه زنگ زدم مامان وبابامم اومدن تا آوا گلم کسل نشه ،خدا رو شکر حال عزیز دلم بهتره و بعد از چند ساعت تفکر وتامل اونم بطور کاملا دقیق و مصمم روی اتفاقا وآدمهای جدید یخش باز شد وشروع کرد به تفریح کردن وگفتگو به زبون خودش و رفت و آمد و نظارت بر کار همه،قربون دخمل کوچولوی نازم برم که کلی خانومه عسلکم امروز نه اذیت کردو نه ریخت وپاش تازه یگالمه ام کمک کرده       گل من یه دنیا کدبانوشده الانم که دارم بر...
26 اسفند 1389

بچه ها بهار

شعری برای کودکان از نیما یوشیج...   بچه ها ,بهار!             گلها واشدند               برفها پا شدند              از رو سبزه ها از روي کوهسار          بچه ها بهار           داره رو درخت           مي خونه به گوش "پوستين را بکن           قبا رو بپوش"   ...
15 اسفند 1389

چهارشنبه 11/12/89

                   امروز من خیلی کار داشتم هر چی سعی کردم که کاری به خونه تکونی نداشته باشم آخرش هم نشد نمیتونم بشینم ببینم چطوری همه جای خونه رو در هم وورهم میکنن برای همین تصمیم گرفتم هر طور شده امروز خودم کارهای داخلی وشخصیمونو سر وسامان بدم تا فردا که میان برای خونه تکونی همه چیزامو نریزن بهم و از اونجایی که ملوسکم خیلی دوست داره وقتی مامانیش داره یه کاری انجام میده بیاد و همراهیش کنه و تا میتونه تویه پخش وپلا کردن چیزا انرژی مصرف کنه  دختر گلم وگذاشتم توی تختشو همه عروسکاشو گذاشتم کنارش  ت...
15 اسفند 1389

سه شنبه 10/12/89

نزديكه عيده واسترس و اضطراب وهيجان مردم همه جا رو فرا گرفته هر چند كه در كل اتفاق خاصي قرار نيست بيفته ولي تا بوده همين بوده بد نيست شايدم خوب باشه ولي اگه با نظم وبرنامه ريزي همراه بود مهشر ميشد خدا نكنه توي اين روزا يه برنامه پيشبيني نشده براي كسي بوجود بياد كه در كل كلون همه درها كنده شداست و هيچ كاري نميشه كرد انشاا.. كه خير باشه وبراي همه به خوشي بگذره واما عزيز دلم.. دختر گلم هنوز در دوران درد و بيحالي بسر ميبره امروز مرواريداي دهنتو با تمامه وجود از سر انگشتام احساس كردم وشمردم ،واي كه فقط خدا ميدونه كه چه حسي تمام وجودمو غرق كرده بود آوا جونم شش تا نيني مرواريد ناز و كوچولو رو فك بالاش وشش...
13 اسفند 1389

گابریل گارسیا

زندگی نگاه نگران کودکی است به بستنی که ترس از تمام شدنش مانع لذت بردنش میشود......   ۱۳ خط برای زندگی   ...
13 اسفند 1389