بهترین لحظات زندگی ما

چهارشنبه 11/12/89

                   امروز من خیلی کار داشتم هر چی سعی کردم که کاری به خونه تکونی نداشته باشم آخرش هم نشد نمیتونم بشینم ببینم چطوری همه جای خونه رو در هم وورهم میکنن برای همین تصمیم گرفتم هر طور شده امروز خودم کارهای داخلی وشخصیمونو سر وسامان بدم تا فردا که میان برای خونه تکونی همه چیزامو نریزن بهم و از اونجایی که ملوسکم خیلی دوست داره وقتی مامانیش داره یه کاری انجام میده بیاد و همراهیش کنه و تا میتونه تویه پخش وپلا کردن چیزا انرژی مصرف کنه  دختر گلم وگذاشتم توی تختشو همه عروسکاشو گذاشتم کنارش  ت...
15 اسفند 1389

سه شنبه 10/12/89

نزديكه عيده واسترس و اضطراب وهيجان مردم همه جا رو فرا گرفته هر چند كه در كل اتفاق خاصي قرار نيست بيفته ولي تا بوده همين بوده بد نيست شايدم خوب باشه ولي اگه با نظم وبرنامه ريزي همراه بود مهشر ميشد خدا نكنه توي اين روزا يه برنامه پيشبيني نشده براي كسي بوجود بياد كه در كل كلون همه درها كنده شداست و هيچ كاري نميشه كرد انشاا.. كه خير باشه وبراي همه به خوشي بگذره واما عزيز دلم.. دختر گلم هنوز در دوران درد و بيحالي بسر ميبره امروز مرواريداي دهنتو با تمامه وجود از سر انگشتام احساس كردم وشمردم ،واي كه فقط خدا ميدونه كه چه حسي تمام وجودمو غرق كرده بود آوا جونم شش تا نيني مرواريد ناز و كوچولو رو فك بالاش وشش...
13 اسفند 1389

گابریل گارسیا

زندگی نگاه نگران کودکی است به بستنی که ترس از تمام شدنش مانع لذت بردنش میشود......   ۱۳ خط برای زندگی   ...
13 اسفند 1389

سرشت و سرنوشت

رباعی خیام...... این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت              چون آب به جویبارو چون باد به دشت   هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت                 روزی که نیامده است و روزی که گذشت   گویند کسان بهشت با هور خوش است                 من میگویم که آب انگور خوش است   این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار               &...
13 اسفند 1389

عارفانه عاشقانه

لیلی و مجنون.....       یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست  عشق آن شب مست مستش کرده بود گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟ بر صلیب عشق دارم کرده ای؟ خسته ام زین عشق دلخونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن  مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو من نیستم  گفت ای دیووانه لیلایت منم در رگت پنهان و پیدایت منم  سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودمو نشناختی.      ...
13 اسفند 1389

شعر کمیک

                      عاقبت چت به روایت طنز.....       شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت را بگو،من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد ز دست عاشقی صد داد و بیداد بگفت هاله ز موهای کمندش کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من  خیلی فریباست  ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم به او من کم کم عادت می نمو...
13 اسفند 1389