چهارشنبه 11/12/89
امروز من خیلی کار داشتم هر چی سعی کردم که کاری به خونه تکونی نداشته باشم آخرش هم نشد
نمیتونم بشینم ببینم چطوری همه جای خونه رو در هم وورهم میکنن
برای همین تصمیم گرفتم هر طور شده امروز خودم کارهای داخلی وشخصیمونو سر وسامان بدم تا فردا که میان برای خونه تکونی همه چیزامو نریزن بهم
و از اونجایی که ملوسکم خیلی دوست داره وقتی مامانیش داره یه کاری انجام میده بیاد و همراهیش کنه و تا میتونه تویه پخش وپلا کردن چیزا انرژی مصرف کنه
دختر گلم وگذاشتم توی تختشو همه عروسکاشو گذاشتم کنارش تا سرش گرم بشه و منم بکارام برسم، ولی خدا گوشامو بیامرزه که تا میتونست چند دقیقه یکبار وای میستاد توی تختشو از هنجره طلاعیش موج میفرستاد مستقیم وسط کله من تا از توی تخت بیارمش بیرون و خانم خانوما بیاد و...خلاصه با یه دنیا مشکلات شروع کردم
از قبل تماس گرفته بودمو اومدن فرشارو هم بردن
پرده هارو هم دادم مجتبی در آورد که صبح زنگ بزنم اتوشویی که با ملحفه ها و.. ببره وبعد از تموم شدن کارا بیاره
وبه لطف خدا و مرحمت شما دختر دردونه خیالم از بابت یسری از کارا راحت شد
آخر شب هم برای اینکه دیگه بیماری از تنت شسته بشه و شب راحتتر بخوابی بردیمت حمام و کلی هم ازت عکسای ناناز گرفتیم.