بهترین لحظات زندگی ما

ملاقات با دایی پنجشنبه 5/12/19

1389/12/26 21:10
نویسنده : نرگس
343 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که بیدار شدم مجتبی نبودو تو هم اصلا خوب نبودی سریع زنگ زدم مجتبی و اون بنده خدا هم که کار خونه بود گفت که همین الان میام منم زنگ زدم که دکتر بیاد برای اینکه بهتر وراحت تر استراحت کنی تلفنها رو بردم توی اتاق کار گذاشتم که یه وقت با صدای زنگاشون اذیت نشی خیلی بهونه گیری می کردی

        

 منم گوشی رو آوردم که به شهر قصه زنگ بزنم تا برات شعر بخونه ولی تاثیری نداشت برای همین زنگ زدم به بابام تا شاید آروم بگیری که خدا رو شکر آروم شدی بابا می گفت که چندین بار همه زنگ زدن ونگران شدن از اینکه چرا هیچکدوم از گوشی ها رو جواب نمی دیم،دایی قراره بیاد خونه بابا و خواسته که ما هم باشیم ،دوست داشتم بگم میایم ولی نگران حال شما بودم و گفتم که اگه دکترت بیاد و اجازه بده میایم

مجتبی ودکتر با هم رسیدن و شما ویزیت شدی آروم خوابیدی کمی که گذشت مطمئن شدیم که آرومی راه افتادیم ورفتیم خونه بابا

             

همه رسیده بودن وچقدر خوشحال شدن که ما رو هم میدیدن ،شما عروسک خانوم هم که کوک بودی( چقدر دوست داشتنی و مهربون بود دایی )

همه رفتن و ما هم داشتیم میومدیم خونه که شما شروع کردی،..و تا ننشستیم آروم نگرفتی ،بله ماکه هیچ جا نمی تونیم بمونیم رو اثیر خودت کردی ما موندیم، شما با خیال راحت خوابیدی هر چند که یه بار با تهوع شدید بیدارشدی ودوباره خوابت برد

من وبابامو محسن ومجتبی تا صبح نشستیم به گفتگو....

 اینجا هم جلوی در وایسادی و پاتو کردی تو کفشای من و می خندی.

              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)