بهترین لحظات زندگی ما

ولنتایم 25/10/89

                                                 روز دوست داشتن عزیز دلم امروز روز عشقه روز دوستییه روز دوست داشتنه اکثر آدمهاییی که عاشقه همند وهمدیگر رو دوست دارن توی این روز برای هم هدیه های بامزه وقرمز شکلاتای خوشگل وخاص وخلاصه هر چیز وجد آورنده ای رو به هدیه شون وصل می کنن که نوعی از علاقه وتوجهشونو به هم نشون بدن ما هم امشب وقتی بابا از سر کار اومد رفتیم بیرون و هدیه هامونو بهم تقدیم کردیم البته خانم کوچولوی من شما هم از این قضیه جدا نبودی چون شما گل دختر نازنینم شکوفه عشق مایی عزیزم بعد از ظهر قبل از اینکه بریم مرجان جون بدو بدو اومد تا هم شما نازنین دخترو ببینه هم هدیتونو بده یه خرسه خوشگله نانازی تویه یه جعبه کادوی زیبا با ...
29 بهمن 1391

بعد از سه ماه غيبت

          تعطيلات سال نو رو با كلى خاطره و اتفاقات قشنگ پشت سر گذاشتيم وبه روزمرگى زندگى برگشتيم ... روزهاى تكاپو و تلاشهاى معمول شروع شد... بايد به كلاسام ادامه ميدادم ولى نميتونستم !! به طورى كه انگار عصاره وجودم رو از دست داده باشم وهيچ دليلى هم براش پيدا نميكردم!! باهركى هم كه صحبت ميكردم مينداخت گردن تغير فصل و بهارو... كم كم وخيلى هم نامحسوس حالم بدتر ميشد،بادكتركه صحبت كرديم گفت كه ويروس جديد وچون قبل از هر فصل واكسنشو نميزنم وحساسيت بالايى هم دارم زودتر ازهمه مبتلا ميشم !! مدام بدتر ميشدم تا اينكه سينوس و ريه هامم درگير شدن وكاملأ بسترى شدم، نمايشگاه شروع شده بود ومجتبى هم بايد ميرفت و...
8 تير 1390

ملاقات با دایی پنجشنبه 5/12/19

صبح که بیدار شدم مجتبی نبودو تو هم اصلا خوب نبودی سریع زنگ زدم مجتبی و اون بنده خدا هم که کار خونه بود گفت که همین الان میام منم زنگ زدم که دکتر بیاد برای اینکه بهتر وراحت تر استراحت کنی تلفنها رو بردم توی اتاق کار گذاشتم که یه وقت با صدای زنگاشون اذیت نشی خیلی بهونه گیری می کردی           منم گوشی رو آوردم که به شهر قصه زنگ بزنم تا برات شعر بخونه ولی تاثیری نداشت برای همین زنگ زدم به بابام تا شاید آروم بگیری که خدا رو شکر آروم شدی بابا می گفت که چندین بار همه زنگ زدن ونگران شدن از اینکه چرا هیچکدوم از گوشی ها رو جواب نمی دیم،دایی قراره بیاد خونه بابا و خواسته که ما هم باشیم ،دوست داشتم ...
26 اسفند 1389